کلاس
چهارم دبستان بودم تو کلاس نشسته بودیم
زنگ دوم یا سوم بود. مادر
و پدرها میومدند و با چهره وحشت زده بچه
هاشون رو از کلاس تحویل میگرفتن و میرفتن.
نمیدونستیم چی شده
هیچکس هم توضیحی نمیداد. حیاط
مدرسه رو که نگاه میکردم دیدم ایوب اومد
من و یعقوب رو تحویل گرفت و سه برادر راه
افتادیم ایوب مدرسه راهنمائی میرفت و من
و یعقوب تو دبستان بودیم یعقوب یک کلاس
از من بالاتر تو کلاس پنجم بود.
فضای وحشت تو کوچه
وجود داشت. معلوم
بود که یک حالت غیر عادی به وجود اومده.
از کنار امازاده
رد شدیم تو کوچه به سه راهی که به سر خیابون
میرسید رسیده بودیم مردی با لباس شخصی سر
سه راهی ایستاده بود و نمیذاشت هیچکس
سمت خیابون بره گفتیم چرا نمیزاری با دستش
ادای تفنگ و در آورد و گفت تیراندازی هستش
خطرناکه نمیتونید از این مسیر برید.
مجبور شدیم راهی
کوچه فرعی باریکی بشیم که ما رو به تقاطع
خیابون شمس تبریز با ملل متحد میرسوند.
به چهار راه که
رسیدیم دیدم بانک صادرات نبش چهارراه
آتیش گرفته دیوارهاش با حرارت زیاد داشت
میسوخت. اونموقع
من 9 سالم
بود. خیلی
کنجکاو بودم و هر چیزی برام سؤال میشد.
با خودم فکر کردم
دیوار که از گچ و آجر هستش چرا داره اینجوری
میسوزه؟ جوابی نداشتم. داداش
مسعود رو دیدیم گفت:”سریع
برید خونه مامان نگرانه من میرم دنبال
احد” چهار راه رو رد شدیم و رفتیم رسیدیم
که خونه مامان گفت:«خدا
رو شکر اومدین. احد
و ندیدین؟» گفتیم
نه. داوود
هنوز یکسالش نشده بود تو قنداق بود.
مامان داد به من
گفت «مواظبش
باش» خودش
هم چادرش رو سرش کرد رفت تو کوچه نگاش که
کردم دیدم هی میره سر کوچه تو خیابون کمی
نگاه میکنه بعد برمیگرده میره ته کوچه
کنار رودخونه اونجا رو نگاه میکنه.
خیلی نگران بود.
چندین بار اینکار
و کرد. میترسید
بلائی سرت بیاد داداش. هی
میگفت «نگران
احد هستم» تا
تو با داداش مسعود بیایی هزار بار نذر و
نیاز میکرد. بعدها
شنیدیم که تو صف اول بودی دگمه های پیرهنت
رو باز کردی و داد میزدی میخواهید بکشید
بیایید این سینه من شلیک کنید. تو
فقط به اهدافت فکر میکردی اون روز 29
بهمن 1356
بود و شما میخواستید
مجلس چهلم برای شهدای قم بگیرید.
اما رژیم با به
شهادت رساندن یک نفر مانع شده بود.
بعد از اون روز قیام
شهرهای دیگه شروع شد. شیراز
– تهران – اصفهان – مشهد این قیامها و
تظاهرات یک سال طول کشید تا بهمن 1357
که انقلاب پیروز
شد. اما تو
بعد از قیام تبریز دیگه کمتر میومدی خونه
کتابهای شریعتی و طالقانی رو خاک کردی
تو باغچه حیاط تا اگه ساواک دستگیرت کرد
مدرکی پیدا نکنه من و کمتر میبردی مسجد و
جلسه تفسیر قرآن. راستی
داداش یادت هست اون روزائی که میرفتم مسجد
و جلسات تفسیر قرآن و نهجالبلاغه سیصد
تا حدیث و آیه قرآن حفظ کرده بودم.
تو مسابقه چند نفر
از بچههای 10 تا
15 ساله
میرفتیم جلو هرکی یک حدیث میگفت نفر
بعدی باید حدیثی میگفت که توسط دیگران
قبلاً گفته نشده بود اونهائی که تا آخر
میتونستند ادامه بدن برنده میشدن.
یکبار من یک جعبه
مداد رنگی 24 تائی
برنده شدم. خیلی
خوشحال بودم.
هر
وقت ازت میپرسیدم آیا باید من مسلمان بشم
میگفتی «خودت
باید تحقیق کنی اگه با عقلت قبول کردی و
ایمان آوردی مسلمان میشی» زمان
شاه مردم زیاد میومدن به مسجد بهخصوص
ماه رمضون که میشد بعد از افطاری مسجد پر
میشد. بیشتر
اونهائی که جلسات تفسیر قرآن میومدن من
رو دوست داشتن. چون
زیاد سؤال میکردم و تا جواب سؤالم رو
نمیگرفتم دست بر نمیداشتم. داداش
گلم, تو
بهترین معلم من بودی, به
من یاد دادی کتاب چقدر مهمه و آدمی که کتاب
میخونه و عقل خودش رو به کار میبره حتماً
موفق میشه.
با
اینکه سن تو هم کم بود و فقط هفت سال از من
بزرگتر بودی ولی همیشه با دوستای دانشجوت
بودی و کتاب میخوندی و کار میکردی تا خرج
خودت رو خودت در بیاری بیشتر وقتها میرفتی
خونه دوستای دانشجوت و اونجا میموندی بعد
از انقلاب هم که خیلی کم میومدی خونه یا
تو مسجد بودی یا پیش دوستات. یادته
جنگ که شروع شد نتونستی صبر کنی گفتی هر
طور شده باید بری جبهه, یادت
میاد گفتی:« مادر
و خواهرهای ما رو دارند تجاوز میکنن و من
نمیتونم اینجوری اینجا بشینم»
بالاخره وقتی دیدی
از تبریز اعزام نیست رفتی از نجفآباد
با بچههای بسیجی اونجا اعزام شدی.
هرچی بابا گفت بمون
درست رو تموم کن سال آخر دبیرستان هستی
حرف گوش نکردی.
از
جبهه برامون نامه مینوشتی و تو همه نامه
هات میگفتی «امام
رو تنها نذارید.» شهریور
1360 شده بود
خبر شهادت تو رو دو روز قبل از اومدن جنازه
عزیزت برامون آوردن. دوستات
به تو افتخار میکردن مادر تو خودش نبود
همه خانواده داشتن گریه میکردن.
همسایه هامون جمع
شدن تو زیر زمین خونه اجاق و دیگ گذاشتن
و از مهمونهامون پذیرائی میکردن.
ما هیچ کدوممون تو
خودمون نبودیم. تو
خیلی جوون بودی, وقت
رفتنت نبود. توی
غسال خونه اصرار کردم که من هم باید تو رو
ببینم. خیلی
آرام و معصومانه روی سنگ وسط غسالخانه
دراز کشیده بودی سرت رو بلند کردن درست
زیر پشت گردنت و رو ستون فقرات تو یک حفره
ایجاد شده بود یه پنبه گذاشته بودن تو اون
تا توش دیده نشه. جای
ترکش خمپاره بود که بعد از زدن آرپی جی
موقع سنگر گرفتن به تو اثابت کرده بود.
آبجی اومد جلو و از
صورت تو بوسید. با
گریه باهات خداحافظی کرد. جمعیت
زیادی برای تشییع جنازه تو اومده بودن.
جزء شهدای اول جنگ
بودی. قبرت
هم تو همون قطعه شهدا ردیفهای اول بود.
مثل
نامه هات وصیت کرده بودی امام رو تنها
نذاریم. ما
امام رو تنها نذاشتیم اما اون ما رو تنها
گذاشت. درد
دلم رو نمیدونم با چی شروع کنم.
اسلامی که تو اون
جلسات قرآن و مسجد یاد گرفته بودم این
اسلام نبود. انقلاب
ما اسلام را به باد داده بود و ما نمیدانستیم.
فکر نمیکردم که
عراق آماده پذیرش صلح شده و این ما هستیم
که داریم جنگ رو ادامه میدیم. من
مسئول شهادت بیشتر مردم رو صدام میدونستم
ولی بعدها فهمیدم که خمینی هم با صدام
همدست شده بود. این
کار خمینی باعث شد بیشتر جوانهای انقلابی
مثل تو طی هشت سال جنگ به شهادت رسیدند.
اونهائی که به خمینی
و اسلامی بودن هم اعتقادی نداشتن یا زندانی
شدن و در زندانها اعدام شدن و یا فراری
شدن و از کشور گریختن. روشنفکرهای
داخل هم یا طرفدار خمینی بودن و توسط
منافقین ترور میشدن یا ضد خمینی بودن و
توسط رژیم اعدام میشدن. دشمن
ما خودمون بودیم که دچار شرک شدیم.
خمینی رو خدا کردیم
و هرچی کرد و هرچی گفت تائید کردیم.
اونهائی که اونموقع
عقلشون میرسید. میگفتن
و هشدار میدادند رو نشنیدیم.
بالاخره هر چی آدم
خیر خواه و انقلابی واقعی بود از بین رفت
و یک عده دزد و فرصت طلب تسبیح به دست گرفتن
و ریش گذاشتن. بعد
حکومت رو غصب کردن.
داداش
اون اسلام رو انقلاب به باد داد.
الان شیطان بزرگ
تو خود ایران اومده. رفته
تو جسم رهبر هرچی فرصت طلب مفتخور هم
پیدا میشه حلقه میزنه دورش و از بیت المال
میخوره. نگاه
کن ببین همین داداش کوچک لاریجانیها.
چه اشتباهی کرد؟
از روی نادانی رفت دسته گل به آب داد.
حداقل داداش بزرگاش
تو مکتب پدرشون که یک روحانی بود درس خوندن
و میدونن که چطور بخورن تا آب از آب تکون
نخوره. اما
این طفلک خواست راه داداشهاش رو بره هم
خودش رو ذلیل کرد هم آبروی داداشهاش رو
برد. احمدی
نژاد هم که خودش استاد خوردنه داره دعوا
راه میندازه که شاید بتونه سر سفره باقی
بمونه. یکی
نیست بهش بگه هشت سال درآمد نفت معادل
پنجاه درصد کل فروش نفت تا به امروز رو
چیکار کردی؟ دادی به شیطان بزرگ خوب اعتراف
کن. اگه
واقعاً رهبر و فک و فامیل و دوستان واریز
به حسابهاشون میشه بگو. یا
منتظری که هر وقت خود رئیس جمهور رو استیضاح
کردن اونموقع بگی؟
داداش دلم از بوی تعفن هرچی ریا و تزویر تو کشور هست داره به هم میخوره. الان دیگه همه چی علنی شده. شماها رفتید جنگیدید شهید شدید. الان چند تا لات بی سروپا خوزستان رو به خال هندوی بشار اسد میبخشند. مابقی به اصطلاح سرداران هم مثل گوسفند نگاه میکنن و تنها کسانیکه اعتراض کردن همسر و دختر باکری بودن. الان دیگه مردان همه مردن و زنان سکان انقلاب رو به دست گرفتن. ببین نسرین ستوده رو با اینکه تو زندان هستش جونش رو گرو گذاشت و از حق دخترش دفاع کرد. اون بهترین وکیل مدافع دنیاست. شماها انقلاب کردین دنبال استقلال بودین دنبال آزادی بودین دنبال جمهوری بودین دنبال اسلامی بودین ولی چی شد؟ اسلامی که در اون روحانی مجتهد و صاحب اختیار باشه و ایرانی مقلد باشه آخرش همین میشه.
داداش دلم از بوی تعفن هرچی ریا و تزویر تو کشور هست داره به هم میخوره. الان دیگه همه چی علنی شده. شماها رفتید جنگیدید شهید شدید. الان چند تا لات بی سروپا خوزستان رو به خال هندوی بشار اسد میبخشند. مابقی به اصطلاح سرداران هم مثل گوسفند نگاه میکنن و تنها کسانیکه اعتراض کردن همسر و دختر باکری بودن. الان دیگه مردان همه مردن و زنان سکان انقلاب رو به دست گرفتن. ببین نسرین ستوده رو با اینکه تو زندان هستش جونش رو گرو گذاشت و از حق دخترش دفاع کرد. اون بهترین وکیل مدافع دنیاست. شماها انقلاب کردین دنبال استقلال بودین دنبال آزادی بودین دنبال جمهوری بودین دنبال اسلامی بودین ولی چی شد؟ اسلامی که در اون روحانی مجتهد و صاحب اختیار باشه و ایرانی مقلد باشه آخرش همین میشه.
الان
دیگه بسیجی برای دفاع از ناموس مردم به
جنگ نمیره برعکس برای تجاوز به ناموس مردم
به باغ میره. الان
دیگه برای خدا نماز نمیخونن, برای
گرفتن پست و مقام میرن نماز تا بتونن غیبت
دیگران رو بکنن و پست اونها رو بگیرن.
الان دیگه مراجع
همکاری با شیطان رو حرام نمیکنن,
سر سفره اون میشینن
و اگه چیزی کم بلد باشه بهش یاد میدن.
الان دیگه خوردن
لقمه حرام عیب نیست زرنگی هستش.
الان کسی که به مسجد
میره برای رسیدن به مقام و پول و شهرت
میره. برای
خدا نمیره. الان
دیگه دروغ گناه کبیره نیست همه تو حکومت
دارن دروغ میگن. الان
دیگه فحشا گناه نیست دخترا رو میفروشن به
دبی. الان
دیگه اسلام معنای دیگه ای پیدا کرده.
میدونم
که خیلی عصبانی شدی. حق
داری شما برای این انقلاب نکردین.
میدونم که از انقلابی
که کردین ناراحت نیستی. باز
هم حق داری اگه شماها زنده بودین صد بار
هم که لازم میشد انقلاب میکردین تا به
آزادی برسین. اما
حیف شماها دیگه نیستین. خیلی
ها دیگه نا امید شدن خیلی ها هم میخوان
مردم رو نا امید کنن اونهائی که میخوان
نا امید کنن میترسن. از
این میترسن که مردم حق تعیین سرنوشت خودشون
رو به دست بگیرن. اونها
دوست دارند مردم زیر پرچم یک دیکتاتوری
دیگه قرار بگیره. یا
اجنبی یا سلطنت یا رهبری رفرم شده اصلاحات
اما من فکر نمی کنم مردم این رو بخوان.
مردم میدونن که شاه
گمراه بود و فکر میکرد هرچی اون میگه درسته
و خواسته مردم بیارزش هستش. الان
مردم به این نتیجه رسیدن که خامنه ای گمراه
نیست بلکه دیونه هست خودش رو گذاشته جای
خدا و چپ و راست دستور اعدام و قطع دست و
زندان صادر میکنه. یکی
نیست بگه «تو
که خدا شدی, دست
خداوندگار هم بالای سر توست چه نیازی به
بمب اتمی داری؟ لطف کن از این سلاح چشمپوشی
کن و به قدرت خدائیت تکیه کن. مطمئن
باش مردم دعات میکنن از این بدبختی که
براشون ایجاد کردی خلاص میشن.»
آره
داداش مردم دارن از گرسنگی همدیگر رو
میخورن رژیم هر روز با یک بهانه به دنبال
سرگرم کردن اونها هستش. نمایندگان
رهبری در مجلس هم میفرمایند اگر گران هست
مردم نخرند.! دیگه
اکثریت مردم به اسلام اعتقادی ندارن.
هیچ انگیزهای
برای آزادی ندارن. بیشترشون
به فکر خودشون هستن. اونها
هنوز نمیدونن که آزادی وقتی میاد که اون
رو برای همه بخوان نه برای تنها خودشون.
داداش
درد دلم رو به جز تو به کی بگم. این
روزگار رو چطور برات تعریف کنم.
خیلی سخته.
نمیدونم بگم «کاش
بودی و میدیدی» یا
اینکه «خوب
شد که رفتی و ندیدی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر